هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

بدون عنوان

بعد از تولد هیوا تمام خوراکیهایی که مونده بود رو جمع کردیم و رفتیم جایی نزدیک شیراز که منظره خیلی زیبایی داره. با دوستان. اینها عکسهایی از اون روز سرده. اینروزهای حال روحی خوبی ندارم. میدونم باید خوب شم تا بتونم به کارهام برسم. بیشتر به تو هیوا جان. میدونم منو بخاطر گرفتاریهام میبخشی. هفته دیگه میرم پیش مشاورت کمی باهاش صحبت میکنم و این خانوم خوب بهم کمک میکنه میدونم. این روزهای اونقدر خستم که زود از کوره در میرم. تو هم خیلی نق میزنی و خواسته داری...نمیدونم مشکل از تو هست یا من؟ همش مضطرب هستم....دوست ندارم حتی پیش مامانم باشی...وقتی ازم دوری دلشوره دارم. حتی به بابای بیچاره هم نمیرسم...وقت آشپزی هم ندارم....وقتی هستی حتی اگه کلی شیطونی کنی ...
21 دی 1390

تولد

عزیزم....تولدت خیلی خوب برگزار شد. متاسفانه عکس زیادی نگرفتم..همه فیلما هم پر حجم هستن و نمیشه اینجا گذاشت...اما همین هفته قراره من و هیوا و بابا بریم آتلیه دوستمون و عکس بگیریم..حتما اونهارو میذارم. هیوا بسیار ذوق زده بود....منهم حسابی کلافه...شلوغ بود و واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی برسم....سال آینده اصلا اینطور تولدی نمیگیرم..فقط مهد کودک جشن میگیریم و مامان و بابا خونه...واقعا خوش میگذره..میتونیم حسابی عکس بگیریم از خودمون و شلوغ هم نیست و خودمون هستیم....امروز بعد از چند وقت رفتیم مهد کودک...خوب بود و تو با کیف و لباسهایی که هدیه گرفته بودی رفتی و خوشحال بودی. مهمون داشتیم و امروز نشد ببرمت کلاس فونیکس..اما از فردا برنامه ه...
18 دی 1390

بدون عنوان

این کیک هیواست..البته این عروسک که ابدا اینجا نیست یکی شبیه بهشو پیدا کردم. اون تصویر قلعه رو از اینترنت گرفتم پرینت کردم رو مقوا....امیدوارم همین بشه دیگه... اینهم کارت تولد هیوا خانوم من...کاش ههم دوستام بودن..همه نزدیکهای دوری که ندیده دوستشون داریم...جای همتون خالی....:( ...
12 دی 1390

خواب

دختر خوشگلم...از پنج شنبه بیمار بود..مثل هر سال که نزدیک به تولدش مریض میشه.خیلی عجیبه. البته خوشبختانه چون بدنش قوی هست فقط یه کوچولو بیماری روش اثر میذاره ایندفعه سرفه میکرد زیاد. رفتیم دکتر و داروهارو گرفت و خیلی خوب شد. البته داروهای گیاهی همیشه کنار منه واقعا اثر داره.امروز رفته مهد کودک. منهم حسابی درگیر کاهرای تولدش هستم. واقعا سخته تنهایی اینهمه کار رو انجام دادن.!!!! اما هیوا خیلی خوشحاله هر روز بیشتر و بیشتر منتظره...مرتب سوال میکنه کی تولدشه. الان خوابه و درست مثل یک فرشته شده. تمام تلاشمو کردم خیلی بهش خوش بگذره و تولد فقط برای اون باشه. کودکانه باشه. جشن تولدش جشن راپونزل هست. حتما همه میدونن راپونزل کی هست..کارتون Tangled همون ...
12 دی 1390

قصه تولدت

هیوا...هیوای من...امروز 5 دی ماه هست. 10 روز دیگه تولدت هست...روزی رو یاد دارم که میشمردم لحظه هارو برای دیدنت...قصه تولد رو برات نوشتم در دفترات....برای اخرینب ار رفتم دکتر...مثل همیشه تنها...دوست داشتم تنها باشم...دکتر گفت میتونی اول دی دنیا بیای گفتم نه..میخوام 15 دنیا بیاد. چرا؟ میخوام روز تولد فروغ فرخزاد باشه و تولد مامان بزرگ خوبم.چرا؟میخوام ثل اونها صبور..مقاوم..محکم....متکی به نفس...پر احساس..دانا..مقتدر....قانع..مهرابن...وفادار...متفکر...و خاص باشه. کارهامو کردم...دکتر گفت نگران که نیستی گفتم نه..اصلا..دوست دارم زودتر ببینمش. اومدم بیرون..خیلی زیاد سنگین بودم. دکتر گفته بود تو وزنت زیاده و قدت بلند. گفته بود خیلی خوب تغذیه داشتی طب...
4 دی 1390
1